انتشارات خودگردان پنجاه و دو هرتز تنهایی



سلام به همه ی دنیا 

 

راستش خیلی نا امید شدم از اون عاشق های بیچاره ام حتی یادم رفته یه چیزی یا یه کسی رو برای چی می خوام یه چیز با حال بگم  زانو هام می لرزید وقتی توی دست هام داشتمش دنیال یه قاصدک بازیگوش بودن به نظر دیوونگی می یاد ولی  گرفتم توی دست هام ظریف و نحیف بود ارزو کردم نویسنده خوبی باشم زیر تابلو بخش زبان و ادبیات فارسی فوت کردم تا بره می دونی  اونی که می گه قاصدک ها پیام رسون هستن دروغ نگفته اگه یه قاصدک دیدی کلی ارزو پشت سرشه دیدی چه جوری می خوره زمین دوباره می ره اسمون

 

چه طور می چرخه هی وقتی بچه ها سر کلاس طنز نوشته هاشون رو می خوندن به خودم می گفتم من نمی تونم این جوری بنویسم حتی سکوت کردم یعنی می خواستم دلم رو به دریا بزنم ولی نه باید بهترین باشم  

 

استاد می گه با زیاد نوشتن و زیاد خوندن یه روزی  تو بهترین می شی باید زیاد بنویسم و زیاد بخونم استاد می گه باید صدای خودم رو داشته باشم 

 

راستش کتاب کم می خونم خیلی کم نمی دونم باید چه طوری شروع کنم باید عناصر داستان رو خوب بشناسم یه دفتر داشته باشم داستان هارو نقد کنم مثلا شروع داستان چه طور بود چه طور شخصیت رو پرداخت کرده بود 

 

کاش می فهمیدم چرا می خوام بنویسم وقتی که توی دنیای نویسندگی هم می خوام حرف دلم رو کسب بشنوه که می دونی چی می گم یه تقدس نمایی خاصی دارم احساساتم رو راحت بروز نمی دم بدی با اسم واقعی خودت وبلاگ بنویسی همینه که راحت نمی تونی بگی خودسانسوری می کنی

 

به هر حال اشنا ها بیشتر اینستاگرام رو می خونن نه وبلاگ رو 

 

چه خوب که می تونم توی وبلاگم بنویسم رفیق کاشکی یه کافه بود چند تا نویسنده با حال بود با هم می نوشتیم با هم کتاب می خوندیم هیچ فکر نمی کردم برای یه گروه داستان خوب حسرت به دل باشم 

 

چی می شد یعنی دوشنبه ها می رفتم پیش رفقای نویسنده ام بین روزهای خاکستری هفته دوشنبه ها نارنجی ترین روزم بود 

 

به هر حال می نویسم شاید یه روز شد به ارزوم رسیدم هی هی 

 

داشتم فکر می کردم هیچی بعدا بهت می گم نفس عمیق بکش از فردا بنویس نه از امروز هر روز تا ابد هر چیزی یه رنجی داره باید بهای اون رو به جون خرید مگه نه 

 

 

 


بین برگ ها بودم آسمون رو هم می دیدم دلم می خواست تا اون ور کوه برم دیگه چیزی تا پروازم نمونده بود اما درخت رو ت دادن از اون بالا پرت شدم روی چمن اشتباه کردم از درخت دور شدم 

از ترس جیک جیک می کردم هر کس می اومد نوک می زدم در می رفتم تا این که گفتم شاید یکی باشه من رو برگردونه اون بالا سر درخت 

یکی اومد راحت رفتم توی دست هاش دلم گرم شد قشنگ حرف می زد بهم امید می داد حرف هاشو می فهمیدم اما خیلی دیر فهمیدم قراره تا ابد داغ درخت و پرواز به دلم بمونه 

دلم برای مادر تنگ شده بود کجا رفته بود کاش می اومد اما پامو با یه نخ بست به پایه میز

 

هر وقت می خواستم پرواز کنم نخ گیر می کرد می افتادم زمین 

حس خوبی بود بال هامو باز می کردم یعنی می تونستم پرواز کنم اما اون با حرف های قشنگ و محبتش می گفت کنار من جات امنه 

شاید راست می گفت باید یه مدتی می موندم هر وقت دلش می خواست بهم آب و غذا می داد نازم می کرد من می فهمیدم چی می گفت چه قدر تنهاست یا زندگی یش چه طوریه 

ولی هر وقت جیک جیک می کردم خودشو می زد به نشنیدن اصلا نبود بفهمه می خوام پرواز کنم می خواست یه قفس بخره 

مردم مردم مردم وقتی دیگه نمی تونستم درد بکشم وقتی دیگه نمی تونستم ببینم می تونم پرواز کنم اما اسیرم


داستان پنجاه و دو هرتز آراد حصاری کانون ادبی چوک 

اگه همه بیدار بودن یه جیغ بلند می کشیدم اگه از اون بوق دراز های دربی داشتم بوق می زدم چه کرده این بشر تقریبا تونسته  تنهایی خودش رو وصل کنه به وال پنجاه و دو هرتز نمی خوام داستان رو لو بدم ولی من فکر نمی کردم می شه وال پنجاه و دو هرتز رو دید چون هیچ وقت دیده نشده فقط بیست و هشت سال پیش صداش رو شنیدن حالا فکر کن یه روز سرت رو بالا کنی وال رو توی آسمون شهر ببینی براش دست ت بدی هر جا می ری همراهت باشه باعث بشه بخندی زندگی یت عوض بشه حتی عاشق بشی خلاصه این وال زیاد هم تنها نیست توی دنیا خیلی مشهوره براش یه قطعه موسیقی ساختن حتی یه آدم معروف می خواسته طی یه سفر اکتشافی وال پنجاه و دو رو پیدا کنه بماند چند تا وبلاگ و کانال به همین اسم توی دنیا هست من هم یکی از اونهام چه قدر در موردش نوشتن خلاصه اگه حوصله اش رو دارین بخونیش اطلاعات خوبی در مورد وال دستتون می یاد شخصیت پردازیش رو دوست داشتم هر چند شروع داستان نفس گیر بود از یه جایی به بعد روان می شه می ره روی دنده اگه من بخوام یه روز در مورد این وال بنویسم فقط برای یه نفر می خونمش کسی که صدای قلبم رو فرای کلماتم شنیده و احساساتم رو از چشمام خونده راستی کاش چشم هارو می فهمیدیم یه بار سر کلاس ادبیات گفتم چشم ها حرف می زنند تشخیص نیست مسخره ام کردن ولی واقعا همین طوره بعضی حرف ها از چشم ها خونده می شه حتی گفته می شه فقط دو تا روح باید بهم خیلی نزدیک باشن بگذریم بعضی احساسات منفی رو هم می شه از چشم دید ولی چشم های آدم ها حکایت همین پنجاه و دو هرتزه ما نمی خوایم به چشم های هم خیره بشیم چرا خوب آدم احساس می کنه یهو یه نفر همه ی روحت رو داره می بینه پس باید قایمش کنی آدم خسته می شه از تو‌ فقط ظاهرت رو می بینن تقسیمت می کنن به مذهبی به غیر مذهبی بدبختانه از کلمات هم باید ترسید خود من چه قدر گاهی بلد نبودم کنار هم ‌بچینم نا خواسته کسی رو دل آزاده رو کردم اگه می شد همون جمله بهتر گفته بشه در کل ما آدمای سکوتیم می بینم توی راه حافظیه یه موتوری داره از عابر پیاده رد می شه اگه مادر بچه حواسش نبود بچه رو زیر می گرفت سکوت می کنم نمی گم اقای محترم نزدیک بود بچه رو بزنی نون حلال می بری سر خونه و زندگی یت خیلی هم درست بنزین گرون شده میون بر می زنی خیلی درست ولی مرد حسابی اگه این بچه رو می کشتی دوباره زنده می شد نه زنده می شد خودخواه نباش به جز تو کس دیگه هم حق زندگی داره  می بینم یه دختر تموم خرید سوسیس خودش رو می ده به بچه گربه ها بهش نمی گم آفرین از انسانیت تو مخصوصا توی جامعه ما برای توجه بیشتر حاضرن یه حیوون رو سلاخی کنن واقعا درک نمی کنم براش این کار مسخره و عادی بود حالا شما یه دختر دانشجو رو ببینین تموم غذای ظهرش رو بده به بچه گربه ها خدایش چرا نرفتم بغلش کنم از وجودش تشکر کنم 

 

اوف بگم زیاده از این سکوت ها حالا که باید کلمات باشن نیستن دچار یه کرختی و مردگی هستیم جرات نداریم سر حقوق اساسی و قانونی خودمون حرف بزنیم یا ازش دفاع کنیم جرات نداریم اعتراض کنیم ایران رو از خودمون نمی دونیم دلمون خوشه یه روز می ریم به جایی که مردمش با فرهنگ هستن من از خودم می پرسم همین جا نمی شه فرهنگ و اداب درست داشت همین جا نمی شه گسترشش داد شاید خودم خسته بشم بگم ول کن فقط غر غر بزن سر دغدغه های دروغکی و الکی 

 

بگذریم من نوعی بادم می یاد گاهی حرفای نگفته ام بیشتر از حرفای گفته است شاید نباید گفت شاید باید گفت 

فکر نکنین بی خیالم می خوام بنویسم داستان یا رمانم رو فقط خسته ام چه طور بگم کاش می شد یه گروه دوستانه  بود از نویسنده ها  رفیقم بودن همیشه با هم بودیم برای هم نوشته هامون رو می خوندیم با هم کتاب می خوندیم کلا یه گروه با حس و حال نمی دونم چون تا بوده این یکی دو تا انجمن داستان که رفتم نویسنده ها چشم دیدن هم رو ندارن نویسنده ها به داستان هم گوش نمی دن وای من خودم به هیچ داستانی گوش نمی دم اگه ازم بپرسم یا الکی تعریف می کنم یا رک می گم نه گوش ندادم به این دلیل اون دلیل قشنگ دیدم ساطور دستشون باشه شقم می کنن می برن قصابی ولی بوده داستانی که اشکم رو دراورده یا باهاش از خنده ریسه رفتم سکوت نکردم بهش گفتم تشویقش کردم بنویسه باز بنویسه من گوش بدم  باز تلاش می کنم به گروه داستان نویسی دانشگاه جون بدم  به  نظرم هیچ کدومشون مفید نیستن  ولی خوب بهتر از هیچیه 

 

راستی راستی امروز اول پاییزه اول صبحی یه خاطره ضد حال تعریف کنم  با یه عده از بچه های داستان نویس تصمیم گرفتیم بریم کتاب خونه خوارزمی چون دولت آبادی می خواست اون جا سخنرانی کنه من هم همراهشون رفتم بگما با یکی شون احساس نزدیکی می کردم آشنا دستمون با هم جالبه طی یه فرصت مناسب تعریف‌ می کنم چه قدر این اشنا شخصیت محترم و دوست داشتنی داره چون یه کلاس نویسندگی رو توی دانشگاه با هم بودیم داشتیم در مورد همون دوره حرف می زدیم که می گفت زیاد باهاش ارتباط برقرار نکرده من تا خواسته گفتم بدرد من که خیلی خورده چون می خوام کودک بنویسم 

 

یکی از خانوم ها حالا اون جلو داشت راه می رفت و حرف می زد سرش گرم بود برگشت به من گفت باشه فقط تو می نویسی 

بهم برخورد یعنی دماغم سوخت البته من یک کم رفتم توی فکر خوب اون هم دوره من هم می خواد کودک بنویسه نباید با غرور می گفتم ولی به اون خانوم ربطی نداشت بپره وسط حرف ما مثل نخود خیس نخورده 

‌بعدش که نزدیک بود با مسیر اشتباهی شون برم زیر اتوبوس باز تحمل کردم گفتم اجتماعی باش بمون جایی نرو ولی دیگه نتونستم تحمل کنم چه طور می شه دو نفر آدم که از هم بدشون می یاد هی پشت سر هم تیکه می ندازن پشت سر هم حرف می زنن شونه به شونه هم راه برن گاهی خوش و بش کنن  بعد یادشون بیاد حالا باید حال هم رو بگیرن 

من سعی می کنم خودم باشم بدون خجالت ولی اکثرا ناراحت می شم عذاب وجدان می گیرم بوده آدمایی که از این ویژگی من سو استفاده کردن مسخره ام کردن نگم باز هم یکی بود من هر چی می گفتم نیش خند می زد انگار کمدی دیده باشه نمی دونم شاید چون من با رفتارهاش آشنا نبودم دارم قضاوت می کنم 

فهمیدم نویسنده ها پیامبر نیستن ادمن خوب داریم و بد بر وجود رودرواسی‌ قدم هامو تند کردم و رفتن بهترین کار عمرم بود کاش همیشه این کارو بکنم 

رسیدم به کتاب خونه باز هم دانشکده هایی بودن جوری نگاهم می کردن انگار کارت دعوت ندارم نه خیر من مهمون ویژه فقط چند ردیف اول نمی تونم بشینم یا چی قاچاقچی هستم اومدم بمشون

 

گفتم بی خیال زود رسیدم با اونا می رفتم تا شب هم نمی رسیدم گفتم  راحت بشین برای خودت از دیدن مرد مو پنبه یی کیفش رو ببر هنوز هیچی نشده غلغله بود باز گفتم نفس عمیق روی پله ها می شینی دیدم نه خیر هی باید جابه چا بشم رفتم بالاتر یکی از همکلاسی هامو برای ای که شادی این جا رو بخونه بهش می گم ارادت گاهی با هم خوب نمی سازیم من اتیشم تو ابی باز حالم گرفته شد ولی بعد برای اولین بار ازش خوشم اومد اون روی دسته ی صندلی نشسته بود و من روی پله دیدیم دقیقا کنار ما یه عده خانوم با کلی صندلی خالی نشستن ازشون می پرسم جای کسیه می گن اره بعد از چند دقیقه فهمیدیم نه خیر زودتر اومدن مثل صف نانوایی زنبیل گذاشتن باز هیچی نگفتم تا مسئول انجمن اومد نمی دونم افتاب از کدوم ور در اومده بود بهش گفتم اقا این جای خالیه نمی ذارن ما بشینیم اقا ریش گرو گذاشت خانومه با چشمای حدفه در اومده اش گفت ما دعوت نامه داریم حالا این دعوت نامه چیزی خاصی هم نیستا افرادی که دانشجو نبودن باید می رفتن به یه سایتی با چه بدبختی کارت می گرفتن ما هم کارت دانشجویی داشتیم دانشگاه دعوت کرده بود این مهمون رو فرقی نبود خانومه فکر می کرد حالا کیه معلوم نوبد همراهانش توی کدوم ترافیک گیر کردن ما نقد و حاضر بهمون جا نمی دادن من شروع کردم به بلند غرغر کردن برای اهل کتاب زشته زنبیل بذاره واقعا جارو خریدن تا این که یه خانوم مهربون بهمون گفت بیان این جا بشینین چند تا خانوم دیگه هم از جاشون بلند شدن رفتن نمی دونم به کجا اون خانوم جلویی هنوز صندلی هارو نگه داشته بود برای همراه هاش شاید که دوران نابودی زمین برسن

 

من شروع کردم به تقدیر و تشکر از خانوم مهربون هم کلاسی هم یه حرف تاریخی زد که احساس کردم باهاش توی یه تیم هستم هیچ وقت نمی دونستم اب هم می تونه گوارا باشه به خانوم ها گفت مگه مسجده کیف می ذارین خانوم جلویی باز سکوت کرد به عقب نگاه کرد تا بفهمن کی می یان بعد از چند دقیقه یه خنده ی شیطانی کردم اروم بهش گفتم این خانومه که بهمون جا داده نفوذیه از اشناهای اون خانومه است ولی بعدش پشیمون شدم چون دیدم خانوم بغل دستی شنیده ولی باز داره می خنده شروع کردم ازش تشکر کنم دختر خانوم جلویی ج و می شد به عقب نگاه می کرد با چشم هاش می گفت خیلی بی شعوری من خندیدم سر ت می دادم خلاصه ضد حال پشت ضد خال ولی من با حال بودم

 

باز یه تقدس دیگه زیر سوال رفت فکر می کردم اهل کتاب ها با شخصیت و با درک باشن زنبیل اسرائیلی نگرین دستشون جا غصب کنن طلبکار هم باشن وقتی حقت رو بخوای  

 

ردیف های جلو جا داشتیم کم کم اقای محمود هم باید می اومد چون می دونم این جا پرنده پر نمی زنه احتمالا کسی ایراد نمی گیره اگه بگم مجمود دولت ابادی چه طور برای دومین بار به نظر می رسید روز قبلش روی نوک انگشت هام توی یه کتاب فروشی دیده بودمش بس که شلوغ بود تازه صندلی هم نداشتن برای افراد برگزیده صندلی گذاشته بودن برای انتقام از عدم تدبیرشون اسم کتاب فروشی رو می گم کتاب فروشی شیرازه

 

اقا یا خانم خلاصه اقا محمود وارد شد اولین چیزی که نظر ادمو جلب می کنه لباس های رنگی و روشنشه بخصوص دستمال گردنش یه تیپ منحصر خودش رو داره با اون عینک که ادم فکر می کنه یکی توی دنیا هست که الان مامان من هم داره می زنتش بگذریم چرا عادت داره سیگار روشن کنه چه با کلاس بین انگشت هاش می گیره نمی گه ادم بخواد سیگاری بشه روی کیفش هم عکس سیگار باشه در کل حرکت اعتراضی با حالی به قوانین بود یعنی من به قوانین محدود دانشگاه بی اعتنا هستم هر کاری دلم می خواد می کنم ولی خوشم نیومد چون هر جای دنیا سیگار کشیدن توی یه مکان سر بسته کار زشتیه دلیل خوبی هم می داره شاید یکی نفس تنگی داشته باشه حالش بد بشه یکی از بوی سیگار بدش بیاد خوب سالن بزرگ بود و همه مریدان استاد من اگه جرات می کردم می گفتم همین جلویی گوشی روشنش رو نمی کرد توی حلقم

 

هر کاری می کرد بقیه می گفتن وای چه پاهایی گذاشت روی اون یکی از همکلاسی بیشتر خوشم اومد وقتی گفت موهاش شبیه پنبه است و خودش مجسمه راست می گفت گوگولی بود این پیامبر ادم های سالن مثل بت می پرستیدنش

 

بعد خودش یه کاری کرد دوبره اتیش بشم وقتی گفتم حتی یه کتاب هم از نویسنده نخوندم اولین باره می بینمش خندید خوب عادتمه اول نویسنده رو ببین بعد کتابش رو بخون

 

دستم اکش اومد بس که دوربین نگه داشتم مثل فیلم بردار ها دور تا دور سالن رو می گرفتم قسمت با حال یه شعر ناگهانی رو استاد خواست مجری بخونه توی شعر کلمه مستهجن بود در مورد این که ما ادم ها به فیلم مثبت هیچده بیشتر توجه می کنیم تا هنر واقعی

 

من این سطح محبوبیت رو نمی فهمیدم اقای نویسنده هم خودش خبر داشت کجا جا داره یک کم خودش رو می گرفت از خودش تعریف می کرد

 

ئای موقغی که رفت فهمیدم نویسنده هم می تونه مقدس باشه نویسنده هم می تونه پیامبر باشه همه هجوم اورده بودن به سمت در له شدم فقط بزای بار اخر می خواستم ببینم چه شکلیه

 

راستی چه قدر خودمو در برابر اون ادم ها کوچیک می دونستک چه چیزایی می دونستن و خونده بودن احمد دوست محمود بوده واقعا نمی دونستم این گروه داستان نویسی استهبان هم به جوابش نرسیدچه طور می شه داستان خوب نوشت

 

یه اقا پسر بود با جرات می خواست سوال بپرسه ولی مسئول انجمن وفاق و توسعه می خواست خودش حرف بزنه یه خانومی هم بود که نذاشت بقیه سوالش روو بپرسن بس که وقت گرفت با دکترا دکتراش باشه لامبورگینی تو پیکانه

 

برم دانشگاه سر کلاس عربی چه ربطیداره به داستان و اینده ام خدایا توبه  

 

 


 

صدای پنجاه و دوهرتز تنهایی 

وال پنجاه و دو هرتز با این فرکانس همیشه تنهاست چون صدایش فراتر از فرکانس های دیگر وال هاست هیج والی صدایش را نمی شنود عجیب تر آن که مسیر مهاجرت این وال بر خلاف وال های دیگر است این وال همیشه تنهاست به خاطر همین به او می گویند تنها ترین وال دنیا ولی با این حال او  آوازش را می خواند در پهناوری اقیانوس 

چه قدر تنها تنها تنها 

تو را نمی دانم اما من رویایی دارم که تنهایی می خوانمش حتی اگر کسی آن را نشنود رویای من این است نوشتن نوشتن نوشتن 

 

می دانم شاید کسی نخواند شاید کسی مرا نفهمد شاید هیچ وقت آواز تنهایی واژه هایم شنیده نشود  اما من به مسیرم ادامه می دهم حتی اگر فراتر از پنجاه و دو هرتز باشد 

 

من تنهایی واژه هایم را یه آغوش  کشیدم عیب از فرکانس من نیست که نمی شنوند از خودشان است می خواهند در حد و اندازه توانایی شان بشنوند می خواهند من سکوت کنم و ذره ذره بمیرم نابود شوم به من باور ندارند اما من به خودم ‌‌تنهایی ام  ایمان دارم  آن قدر بنویسم آن قدر وال پنجاه و دو آواز بخواند در سفر تنهایی اش تا کسی ما را دریابد کسی از جنس صدای خودمان آز جنس سفر خودمان 

 

نمی شه توصیفش کرد ولی دقیقا من و این وال همزادیم من همیشه تنهایی نوشتم درسته گاهی نا امید شدم ولی از روزی که با این وال آشنا شدم تا امروز به خودم گفتم باشه خیلی ها باشن که بهتر از توئن باشه به تو نیازی نباشه چون تو یه آدم معمولی هستی چرا می خوای بنویسی گاهی می بینم چاره یی جز نوشتن ندارم حتی نقاشی کشیدن 

 

چون با آدمایی زندگی می کنم که صدای قلبم رو نمی شنون باز خوبه من این نوشتن رو دارم ولی وال پنجاه و دوهرتز چه طور فرکانس قلبش رو والی بشنوه 

 

ولی خوب باز هم بنویسم اعتراف می کنم با نوشتن و به اشتراک گذاشتن نوشته هام می خوام فراموش نشم می خوام آدمایی سر راهم قرار بگیرن که من و واژه هامو مسخره نکنن تحقیر نکنن نادیده نگیرن نخوان تغییرش بدن بلکه  درک کنن من چه دردی دارم یا چه قدر خوشحالم یا چه قدر عاشق 

 

شاید با آدمایی هم آشنا شدم که عقیده شون با من یکی نباشه ولی باز بخوان در کمال احترام دنیای خودشون رو بهم نشون بدن و من باهاش اشنا بشم  

 

من این جوری با آدما رفیق می شم فعلا تنهام خیلی هم دوستش دارم اما می نویسم تا در کنار رفقایی تنها باشم که من رو از بودن در این دنیا پشیمون نکنن بهشون اعتماد کنم خلاصه نوشتن تنها راهه اگه خدا بخواد تا روزی که زنده آم 

 

خدا کنه مجبور نشم داستان و رمان هامو بدم به یه انتشارات دیگه خدا کنه انتشارات خودمو داشته باشم یعنی انتشارات خودگردان خودمو 

 

کتاب های کاغذی خودم با امضا مخصوص نویسندگی یم 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دفتر روانشناسی نگار لطیفی پاورپوینت آمادگی دفاعی نهم و دهم تولیدکننده نرم افزارهای حسابداری آنلاینر یادداشت های یک سوکس صورتی یادداشت های یک کرم بیتکونیوز چک لقمه FIFA20 درباره‌ی فیدارابزار